داستان آلزایمر مادر 1 2 3 4 5 زهرا احمدی بازدید : 9 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0) چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بودکلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،کمی نون روغنی، آبنات، کشمشچیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورمیک گوشه هم که نشستم
ارسال نظر برای این مطلب متن شما نام آدرس سایت ایمیل کد امنیتی ارسال نظر خصوصی فقط برای نویسنده ذخیره مشخصات