هیچ چیز بیشتر از این روزها تو را به یادم نمی آورد.داروخانه ی سر نبش چهار راه ،کافه قنادی ورتا که بیشتر عصرهایمان آنجا می گذشت ،ناهار روزهای چهارشنبه ، کتابفروشی مورد علاقه ام ،خیابان انقلاب. صد بار گوش می دهم :it's getting cloudy now .باز گوش می دهم و گوش می دهم. کیلومترها دورتر از تو و همه آنها که می شناختم در شهری که هیچ آدمی را نمی شناسم بیشتر از هر جای دیگر گذشته را به یاد می آورم. اینجا از نور بیشتر متنفرم.از آفتاب فرار می کنم. اینجا کسی مرا نمی شناسد و نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. مخلوطی از صداها و تصاویر در مغزم وول می خورند و می جنگند.مرگ آگاهی و خودآگاهی ام در بیست و سه سالگی حالم را از خودم بهم می زند.اینجا بیشتر روزها ابری و بارانی است. من از باران متنفرم. من از باران در شهری که مال من نیست بیشتر متنفرم.