یکبار خاطره ای ازجبهه برایم تعریف میکرد ومیگفت:کناریکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم وتوی جعبه های مخصوص مهمات میگذاشتیم ودرشان رامی بستیم گرم کار یکدفعه چشمم افتادبه یه خانم محجبة باچادرمشکی داشت پابه پای ما مهمات میذاشت توی جعبه ٍباخودم گفتم:حتما"ازاین خانماییه که میان جبهه.اصلا"حواسم نبود که هیچ زنی رانمیگذارند وارد آن منطقه بشود به بچه هانگاه کردم مشغول کارشان بودند بی تفاوت رفت وآمد میکردند گویا آن خانم رانمیدیدند...رفتم نزدیک تر تارعایت ادب شده باشد سینه ای صاف کردم وگفتم خانم جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشید رویش طرف من نبود.به تمام قد ایستاد وفرمود:مگرشما درراه برادرمن زحمت نمیکشید؟یک آن یاد امام حسین افتادم اشک توچشمام حلقه شد بی اختبار مانده بودم ومبهوت...خانم همانطورکه روشان آن طرف بود فرمودند:هرکس که یاورما باشد البته ماهم یاری اش میکنیم...
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت