امروز... ؛ رفتم به چند سال پیش خودم.
سری زدم به خاطراتم، دلنوشته ها و ... چقدر تنهاییم پر رنگ تر شده ...
"برگهای سرد
درختان خشک این سرزمین
بارکهن بر دوش زمین
ناله اش از گذر است
گذر بی ابری
در تکاپوی وجود هستی
این درختان ، بی درختند
شاخه ها در حسرت یک برگ سبز
برگ ها در جنگل ما مُرده اند
سرما ، جایش شده
در فراسوی سحر
خورشید از باغ ناله های با بخت بلند
شاید گاه توصیف بندگی پر رنگ کنند
شاید گاه آسمان پُر سو کنند
اندک ، اندک برگهای جا مانده ی آشنا با غم
در حسرت یک سوسوی گرما
سرد گشتند در جولان باد
رفتند و رفتند و رفتند
شد آوازه به جا
برگهای سرد ...
"زمستان 87 " یادش بخیر ...