loading...
رویال
زهرا احمدی بازدید : 10 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)
این روزهایم ترکیبی از بیماری چشمی، کلاسها و تقلاهایم برای برقراری صلح درونی است.

جمعه که از خواب بیدار شدم، دیدم پلک راستم متورمه. البته چند شب قبلش پلکهایم خارش داشت. از دیدن آن چشم وحشت کردم. اما دکتر از کجا میشد پیدا کنم. با ناامیدی به یکی از مراکز چشم پزشکی تماس گرفتم و منشی گفت امروز یک دکتر برای ویزیت بیمارهایی که چشمشان را جراحی کرده می آید و شما هم بین مریض بیایید. باید تا ساعت 8:30 به کلینیک می رسیدم که به همراه پدر گرامی رهسپار شدم. سالن طبقه دوم که دکتر متخصص چشم دفتر کارش بود، سراسر پر ازبیمارانی بود که یک چشمشان با آن باندهای مخصوص بسته شده بود. وقتی تقریبا تمام بیماران جراحی شده اش را ویزیت کرد نوبت به بیمارانی مثل من که با نام اورژانسی آنها را پذیرفته بودند شد. غیر از من دو تا بچه دیگر را نیز آورده بودند. منشی دو تا دوتا مریض داخل اتاق می فرستاد. وقتی دکتر چشمش به من خورد به منشی غر زد که این مریض که اورژانسی نیست اما به هرحال با آن دستگاههای مخصوص چشمم را دید و از علایمم جویا شد و گفت چشمت که احتمالا منظورش پلک بوده عفونت کرده . سرش را در دفترچه فرو برده بود که داروهایم را بنویسد که همانطوری که سرش در دفترچه ام بود، پرسید دختری؟

سوال جالبی بود که از شنیدنش جا خوردم. سابقا پزشکها برای نوشتن نسخه هایی که شاید ربطی به هورمونها و اینجور چیزها داشت می پرسیدند مجردی یا متاهل.

به نظر می رسد هم دوران آن پزشکها و هم دوران آن ربطها گذشته است.



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 529
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 115
  • باردید دیروز : 40
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 209
  • بازدید ماه : 477
  • بازدید سال : 2,010
  • بازدید کلی : 14,165