اونم اینه که کاملا تنها زندگی کنم و خودمو تو کار غرق کنم... صبح تا شب درگیر کار باشم و شب تا صبح از فرط خستگی بیهوش شم.. امیدوارم این مدل زندگی برام هیچوقت پیش نیاد چون تنها دلیلش این میتونه باشه که تنها شده باشم... و میدونم فقط این جوری زندگی کردن میتونه منو از یه سری کارهای احمقانه که چون احمقم!ازم برمیاد منع کنه...
تو بعضی کتاب ها و رمان هایی که میخونم وقتی شخصیت اصلی داستان اینجوری داره زندگی میکنه نمیدونم چرا ناخودآگاه درکش میکنم و باهاش همزاد پنداری میکنم...
نمیدونم چرا الان یاد این قضیه افتادم...
کلا من آدمی ام که برا اتفاق های اتفاق نیفتاده که یا هنوز اتفاق نیفتادن و یا اصلا قرارنیست اتفاق بیفتن نگران میشم و کلی دپرس میشم از فکر کردن بهشون و مدام دلم اطمینان میخواد..دلم میخواد بهم ثابت شه که تموم نگرانی هام چرت و پرت ذهن یه پفک نمکی بیشتر نیستن
و جدیدا دارم خواب هایی می بینم که یه جورایی میترسم چون جدیدا اتفاق های تو خوابم یه جورایی واقعی از کار درمیان و من چون بعضی شبا کلی کابوس می بینم به شدت میترسم کابوس هام رنگ واقعیت بگیرن و الان دیگه دلم نمیخواد بخوابم