یک صفحه سفید گذاشت جلوی دختر و گفت :
"بنویس ! هرچه می خواهی بنویس !بد ، زشت ، احساسی ، دوست داشتنی ، هی بنویس و پاک
کن "
چند دقیقه بعد صفحه سفید کاغذ پر از علامت و حرف بود جای پاک کردن ها و نوشتن های
مکرر رویش دیده می شد . کاغذ را گرفت .
این بار یک کاغذ سیاه به او داد و گفت :
"بنوس. همان هایی که نوشتی و پاک کن ، خط خطی کن ..."
دختر گفت :نمی شود استاد ! روی برگه سیاه نمی شود چیزی نوشت !"
استاد چادرش را سر کرد و لبخند ملیحی زد. نگاه دختر به ساهی چادر خیره ماند.
یا صاحب الزمان