محبوب من!
با آن که انسانیم
و زاده ی عشق
در بستری از رنج و فراموشی؛
اما چه حسِ غمگینی ست
که بدانی باغچه نیز غمگریه های خویش را
- مانند تو
در عریانی ساقه های احساسِ ظریفِ خود
برای مرگِ گل
و تنهایی اش
به دستِ باد می دهد!
آن گاه که بدانی لرزشِ دل من
- واین پنجره
از هیبتِ یک مرگِ ناگهانی
چه رنج ها در خویش نهفته دارند
- با آن که شاعرند!
چه حسی غمگینی ست
کنارِ عشق وُ مرگ
آن گاه که بدانی خدا با همه ی حضورِ خویش
از غمِ ناگهانی نیستی یک گل
یک ستاره
کودک و بی آبی یک چشمه
و.....!
یک شاعر
در پسِ پنهانی ی هستی
برای ما ناپیداست؛
تا از روح تنهای ما
در این بی وقتی ها
به رعشه نیفتد!!