عشق خياباني باعث سرگرداني و اعتياد دختر 17 ساله شد؛ سميه پس از خودکشي نافرجام خود گفت: در اين يك سال بارها و بارها به من تعرض شد و حالا ميفهمم كه هيچجا مثل خانه پدري نيست.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا) - منطقه خراسان، اين دختر جوان در حالي که امروز براي ترک اعتياد در يکي از مراکز بهزيستي، به منظور بازگشت به زندگي تلاش ميکند که بعد از فرار از خانه به علت يک عشق خياباني، بارها مورد سوءاستفاده قرار گرفته و به علت فشار زندگي دست به خودکشي ميزند. سميه 17 ساله بعد از اين خودکشي، با يك جراحي يك ساعته كه بيش از 20 بخيه در دستش برجاي گذاشت و بعد از دو روز بيهوشي، بالاخره به هوش آمد.
روابط عمومي بهزيستي خراسان رضوي، داستان زندگي اين دختر را به شرح زير بيان ميکند:
اولين بار، احمد را در مسير مدرسه ديده بود؛ احمد بيشتر از 30 سال داشت و اول، كار با نامههاي عاطفي شروع شد. كم كم، احمد از او تعريف ميكرد و سميه كه دختري ضعيف بود و در مقابل تعريف كردن ديگران، نقطه ضعف داشت، از اين توجه كردن احمد خيلي خوشش آمد. احمد گاه و بيگاه، به سميه ابراز عشق ميكرد و سميه كه هرگز اينقدر توجه و علاقه از سوي والدينش نديده بود، شيفته احمد شد. احمد هر گز به او نگفته بود كه همسر دارد و سميه، براي او فقط در حكم يك سرگرمي و تفريح است.
پدر و مادر سميه كلي اختلاف و درگيري داشتند و دائم بينشان دعوا و مرافعه بود. دو تا برادر كوچكتر سميه هنوز سرشان توي دوران بچگي بود و خواهر بزرگ هم رفته بود خانه شوهر. آنها هر گز قبول نميكردند احمد و سميه به عقد هم درآيند چون احمد هنوز خيلي جوان بود و به نظر نميرسيد بتواند مسووليت يك خانواده را بر دوش بگيرد.
بعد از چند بار گفتوگو، احمد و سميه تصميم گرفتند، فرار كنند. نميدانستند كه بايد كجا بروند و از كجا پول بياورند و غذا تهيه كنند. بعد از يكي دو روز دربدري و خوابيدن توي پارك، احمد غيبش زد و سميه تنها ماند. حالا نه روي برگشتن داشت و نه توان رفتن، اما او نميدانست كه اين هنوز اول ماجراي تلخ آوارگي است.
احمد از او سوء استفاده كرد و بعد ناپديد شد. حتي تلفنش را هم جواب نميداد. روزهاي اول را سميه در خيابانها و كوچهها پرسه ميزد و هنگام شب، در گوشهي ويرانهاي يا در كنار پاركي در حالي كه چشمانش نيمهباز بودند و جانش از وحشت تنهايي و گرسنگي به لب ميرسيد شب را به صبح ميرساند، اما چند روزي طول نكشيد كه پسران جواني به او وعده سرپناه و غذا داده و چند بار به او تعرض كردند.
سميه روز به روز بيشتر در اضطراب و ترس از آينده فرو ميرفت و از سرنوشت سياهي كه در انتظارش بود به وحشت ميافتاد. هر شب در خانهاي ميخوابيد و با افراد ناباب ارتباط پيدا ميكرد تا روز را به شب و شب را به صبح برساند. كمكم به او سيگار تعارف كردند و بعد از چند روز، شد يك پا سيگاري. حالا بعد از سيگار، نوبت مواد مخدر بود. سميه به دنبال راهي ميگشت كه ترس و اضطرابش را كاهش دهد و اگر شده براي دقايقي، قلب و روح ناآرام و سرگشتهاش را آرام نمايد.
وقتي يك شب در كنار پاركي نشسته بود تا كسي او را به خانهاي ببرد و مقداري مواد به او بدهد، مرد ميانسالي سراغش آمد و به هواي اينكه مواد دارد او را به قبرستاني كه در آن نزديكي بود برد و بعد از اينكه مطمئن شد كسي در آن اطراف نيست كه فريادهاي سوزناك بيكسي سميه را بشنود به او مقداري مواد روانگردان داد و پس از اينكه سميه به حالت نيمهبيهوشي فرورفت، به او تعرض كرد. اين مرد رواني، پس از اينكه دوستانش را نيز مطلع كرد و همگي به سميه تعرض كردند، نقاطي از بدن او را با آتش فندك سوزاندند و هر زمان كه سميه از درد دچار شوك ميشد و به هوش ميآمد بار ديگر مقداري مواد به او ميدادند تا بيهوش شود.
صبح كه سميه به هوش آمد، خود را در يك گورستان كهنه و با لباسهايي مندرس و گلآلود يافت. تمام اعضاي بدنش درد ميكرد و نقاطي از بدنش كه با فندك سوزانده شده بود، به شدت ميسوخت. آنقدر ترس و اضطراب و غصه و دلهره به سميه فشار ميآورد كه تحمل آن را نداشت و تنها چيزي كه ميتوانست او را آرام كند به خيال باطلش، مواد مخدر بود و با همه حال و روز بدي كه داشت بلند شد و به جستجوي مواد پرداخت.
در همان نزديكي، پسر جواني را ديد كه ظاهرا دلش به حال سميه سوخت و پس از اينكه سميه با او درد دل كرد او را به خانهاي در همان نزديكي برد. او براي چند روزي از سميه نگهداري كرد و به صورت پنهاني برايش غذا ميآورد و با مراقبت از او توانست مصرف موادش را كم كند، اما او هم مثل هر پسر ديگري، وقتي سميه استراحت كرد و به حالت بهتري درآمد، بلافاصله تقاضاي همبستري كرد و سميه كه مهرباني و توجه زيادي از او ديده بود، دلباخته اين پسر جوان شد و به خواست او تن داد.
رفتار عاطفي اين پسر جوان، سميه آسيبديده را جذب خودش كرد و وقتي پسر پس از گذشت چند هفته او را تنها گذاشت، سميه با بريدن شاهرگش، دست به خودكشي زد.
پسر جوان كه بعد از مدت چند هفته، به صورت اتفاقي به آن خانه آمد تا از سميه سري بزند و شايد با او ارتباطي برقرار نمايد، سميه را در حالت بيهوش و در شرايطي يافت كه مقدار زيادي از او خون رفته بود؛ بلافاصله به اورژانس تلفن كرد و خودش از محل دور شد.
ماموران اورژانس سميه را يافتند و او را به بيمارستان رساندند. او با يك جراحي يك ساعته كه بيش از 20 بخيه در دستش برجاي گذاشت، و بعد از دو روز بيهوشي، بالاخره به هوش آمد و چند روز بعد از بيمارستان مرخص شد. حالا دوباره زندگي سرگشته سميه شروع شد و بار ديگر آواره كوچه و خيابان گرديد.
او ديگر از اين زندگي خسته شده بود و ميدانست كه تا چند روز ديگر يا بايد به تعرض يك مرد تن دهد يا براي سرپناه و مقداري مواد، خود را در مقابل سوء استفاده ديگران بگذارد. از سر ناچاري و از شدت سرگشتگي، به پليس مراجعه كرد و ماموران اورژانس اجتماعي، از طريق پليس از موضوع مطلع شدند و به سراغ سميه رفتند.
سميه بعد از اينكه قصه پرغصه زندگي پر از اندوهش را براي آنان بيان كرد به يكي از مراكز بهزيستي منتقل گرديد تا پس از ترك اعتيادش، سلامت رواني خود را به دست آورد؛ او اكنون اميدوار است بار ديگر به دامان خانوادهاش برگردد.
سميه وقتي در اين مركز نشسته بود به سراغش رفتم و بعد از شنيدن داستان زندگياش، از او خواستم تجربه و درسش از اين ماجرا را براي همسن و سالهايش بگويد؛ سميه گفت: خانه پدر و مادر آدم، هر چقدر هم بد باشد از دربدري و سرگرداني بهتر است. من حالا فهميدم كه هيچكس دلش به اندازه پدر و مادر براي بچه نميسوزد. حالا فهميدم كه احساساتي كه دخترها دارند مايه اصلي بدبختي آنهاست. نبايد به حرفها و تعريفهاي پسرهاي جوان دلخوش كنيم. آنها به دنبال اهداف خودشان هستند. من خيلي از اين حرفهاي قشنگ شنيدم ولي همه آنها باد هوا بود. زندگي من به خاطر خوش باور بودن و احساساتي بودن، از بين رفت. بارها و بارها به من تعرض شد تا پس از يك سال سرگرداني و اعتياد و گرسنگي، بالاخره پليس و بهزيستي نجاتم داد.
اين دختر ادامه داد: آنهايي كه فكر فرار از خانه به سرشان ميزند بايد بدانند كه ممكن است مثل من خوش شانس نباشند و همان روزهاي اول، به خاطر مصرف مواد يا تعرض يا آزار جنسي و بلاهاي ديگري كه در بيرون منتظرشان است، از بين بروند و يا از ترس و اضطراب و ناچاري، دست به خودكشي بزنند. من حالا ميفهمم كه هيچجا مثل خانه پدري نيست، هر چند كه اختلاف پدر و مادر زياد باشد و هميشه جار و جنجال داشته باشند. البته به پدر و مادرها هم ميگويم، اگر به فكر آينده بچههايتان هستيد شما را به خدا بحثها و دعواها را تمام كنيد. يا جدا شويد و يا در آرامش زندگي كنيد. هيچ فرزندي تاب دعواي هميشگي والدينش را ندارد.